نفیسه نوروزی هستم و هفت سالمه، این بلاگ را پدرم در بیست و دوم بهمن ماه هزار و سیصد و هشتاد و نه برایم ساخت تا من خاطرات و دیگر حرف هایم را در اینجا بنویسم.
یه روز من و بابا جونرفته بودیم به جنگلاونجا دید یم یه خرگوشبا خرسی چاق و تنبل از لای شاخ و برگادیده نمی شد آفتاب صدای قل قل اومددیدیم یه چشمه ی آبکنار چشمه بودندخرگوش و خرس تنبلهر دو تا گفتند به منخوش اومدی به جنگل