خاطرات دخترک من

دفتر خاطرات و مخاطرات نفیسه نوروزی

خاطرات دخترک من

دفتر خاطرات و مخاطرات نفیسه نوروزی

درباره بلاگ
خاطرات دخترک من

نفیسه نوروزی هستم و هفت سالمه، این بلاگ را پدرم در بیست و دوم بهمن ماه هزار و سیصد و هشتاد و نه برایم ساخت تا من خاطرات و دیگر حرف هایم را در اینجا بنویسم.

طبقه بندی موضوعی
پربیننده ترین مطالب
آخرین نظرات
۰۳ مرداد ۹۱ ، ۱۷:۵۳

اولین روزه نفیسه

من امسال روزه کله گنجشگی گرفتم. خیلی روزه ی کله گجشگی آسان بود.من اول با پدرومادرم سحری خوردم وتا اذان ظهرصبرکردم.بعد افطارکردم ودوباره تا اذان مغرب می خواستم صبرکنم ولی هوا خیلی گرم بود و من طاقت نیاوردم و خوردم ولی می خواهم در روزهای بعد صبر کنم تا اذان مغرب تا تمرین روزه ی سال بعد باشد که نه ساله می شوم و به سن تکلیف می رسم و نماز و روزه برای من واجب می شود. واین بود روزه ی من.
نفیسه نوروزی
مشهد مقدس پاییز هشتاد و چهاردوسهچهارپنجششهفتهشتنهده
نفیسه نوروزی
۲۴ تیر ۹۱ ، ۱۵:۳۷

باغچه کاغذی

دفتر چهل برگ منچهل تا باغچه دارهمداد من همیشهگل توی اون می کارهاین باغچه ی کاغذیگل هاش همیشه سبزهنه آب می خواد نه آفتابهر چی بگی می ارزهناصر کشاورز
نفیسه نوروزی
۱۷ فروردين ۹۱ ، ۱۰:۳۷

اولین آشپزی نفیسه

امروز برای نهار نفیسه آشپزی کردالبته به قول خودش قبلاً تخم مرغ هم درست کرده بوده!گفتم خودش بیاد این پست رو بنویسه ولی دختر عمش مهسا اومد و مشغول بازی با مهسا و نی نی عمه، محمد مهدی شد و ما را بی خیال شد!وسط خوردن الویه ی نفیسه بودم که یادم اومد ای کاش یه عکس ازش می گرفتیم تا بزاریم وبلاگتباقی مانده ی الویه رو ریخت توی یه کاسه ی کوچک و چشم و دهن هم براش گذاشت که عمه اش و دختر عمه اومدند و من هم عکس گرفتم.این هم سند و عکس از اولین آشپزی نفیسه نوروزی
نفیسه نوروزی
۰۱ فروردين ۹۱ ، ۱۰:۳۶

عید نوروز را به همه تبریک می گویم

یا مقلّب القلوب و الابصار یا مدبّر اللیل و النّهار یا محوّل الحول و الاحوال حوّل حالنا الی احسن الحالای آن که به تدبیر تو گردد ایّامای دیده و دل از تو دگرگون ماداموی آن که به دست تست احوال جهانحکمی فرما که گردد ایّام به کاماین هم یک سفره هفت سین نوروزی ما که پدرم چیده و عکس گرفته ازشتقدیم به شما:
نفیسه نوروزی
۲۲ اسفند ۹۰ ، ۱۳:۱۳

لطیفه ... لطفاً اخم نکنید

سفر بابک: « سفر شمال، خیلی خوش گذشت. پدر و مادرم هم خیلی از من راضی بودند.»کیوان: « مگر تو چکار کردی که این قدر خوش گذشت؟ »بابک: « هیچی ... من پیش مادر بزرگ موندم! »ریاضیمعلّم: « مامان ده تا کلوچه می پزد. بعد یازده تا کلوچه ی دیگر می پزد. حالا چند تا کلوچه داریم؟ »نفیسه: « هیچی! ... چون مامان همیشه کلوچه ها را قایم می کند! »
نفیسه نوروزی
۱۹ اسفند ۹۰ ، ۱۸:۴۳

لبخند شیرین

آن روز، همین که شیرین وارد مدرسه شد چشمش به نرگس افتاد. با خنده گفت«سلام!»نرگس هم سلام کردو به شوخی پرسید:«شیرین، دندانت کو؟ آن را در خانه جاگذاشته ای؟»شیرین جواب داد: «موقع خوردن صبحانه، دندانم افتاد.»نرگس گفت: « اگر تو هم مثل من مواظب دندانهایت بودی و هر شب مسواک می زدی، دندانهایت سالم می ماندند و نمی افتادند.» شیری ناراحت شد و خجالت کشید امّا چیزی نگفت.چند روز گذشت. روزی نرگس احساس کرد دندانش لق شده است و تکان می خورد. نگران شد و به یاد دندان شریرین افتاد. از آن پس، بیش تر مراقب تود تا چیزی به دندانش نخورد ولی چند روز بعد، وقتی که شام می خورد، یک دفعه لقمه ی غذا به دندانش خورد و دندانش افتاد. با ناراحتی گفت: «آخ، دندنانم افتاد! حالا چه کار کنم؟»پدرش گفت: «چیزی نیست دخترم. این دندان، دندان شری بود که افتاد. دندان های شیری بچه ها، از هفت سالگی یکی یکی می افتد و به جای آن ها دندان های همیشگی در می آید.»نرگس پرسید: « پس تا وقتی که دندان های همیشگی من درنیامده است، باید از بچّه ها خجالت بکشم؟»مادر نرگس گفت: «چرا عزیزم؟ دندان های شیری همه ی بچّه ها می افتد. تو نباید خجالت بکشی.»نرگس گفت: «آخر، آن روز هم که دندان شیرین افتاده بود، من به او خندیدم و او خجالت کشید.»مادر گفت: «پس حالا بهتر است از او معذرت بخواهی.»نرگس تصمیم گرفت که حتماً از شیرین عذر خواهی کند.
نفیسه نوروزی
۱۸ اسفند ۹۰ ، ۱۳:۳۵

مثل یک رنگین کمان

شاپرک آمد کنار پنجرهروی شیشه مثل برگی دیده شددست بردم تا بگیرم، او پریدبرگی انگار از درختی چیده شدشاپرک باز آمد و آنجا نشستبال رنگارنگ خود را باز کردآفتاب مهربان چون مادریبال های نازکش را ناز کردپشت شیشه، آفتاب مهربانمی درخشید از میان آسماندیده می شد بال های شاپرکروی شیشه مثل یک رنگین کمانجعفر ابراهیمی«شاهد»
نفیسه نوروزی
۲۳ بهمن ۹۰ ، ۱۲:۲۴

سلام بعد از سه ماه

بعد از سه ماه دوباره اینترنت مون راه افتاد انتظارها به پایان رسید و دوباره ارتباط مون با دنیای مجازی برقرار شد منتظر مطالب خوب من و دخترک گلم باشید فعلاً خدانگهدارتان
نفیسه نوروزی
۱۳ آبان ۹۰ ، ۱۲:۲۷

وقت نماز است

آمد عمویم .. باز از زیارتسوغاتی آورد .. یک دانه ساعتشکل خروس است .. این ساعت اومی خواند آواز .. قوقولی قوقووقت سحر را .. می داند انگارامروز ما را .. او کرد بیدارخیلی صدایش ..  آرام و ناز استمی گفت پاشو .. وقت نماز استافشین علا
نفیسه نوروزی