نفیسه نوروزی هستم و هفت سالمه، این بلاگ را پدرم در بیست و دوم بهمن ماه هزار و سیصد و هشتاد و نه برایم ساخت تا من خاطرات و دیگر حرف هایم را در اینجا بنویسم.
بارانیک
روز بارانی, دختری به مادرش گفت:
مادر می خواهم گل ها را آب بدهم.
مادر گفت:
دخترم مگر نمی بینی باران می آید!!
دختر جواب داد:
عیبی ندارد. برای خودم چتر می برم!!