نفیسه نوروزی هستم و هفت سالمه، این بلاگ را پدرم در بیست و دوم بهمن ماه هزار و سیصد و هشتاد و نه برایم ساخت تا من خاطرات و دیگر حرف هایم را در اینجا بنویسم.
درگوشه ی خیابان یک آب سردکن بودبی حال و تشنه بودمرفتم کنار آن،زودیک کاسه ی آب دیدم یک دست توی آن بوددستی پرازدعا کهرویش به آسمان بودلرزید آب کاسهچیزی به یادش افتادفهمید تشنه هستمآب خنک به من داد