خاطرات دخترک من

دفتر خاطرات و مخاطرات نفیسه نوروزی

خاطرات دخترک من

دفتر خاطرات و مخاطرات نفیسه نوروزی

درباره بلاگ
خاطرات دخترک من

نفیسه نوروزی هستم و هفت سالمه، این بلاگ را پدرم در بیست و دوم بهمن ماه هزار و سیصد و هشتاد و نه برایم ساخت تا من خاطرات و دیگر حرف هایم را در اینجا بنویسم.

طبقه بندی موضوعی
پربیننده ترین مطالب
آخرین نظرات

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستانهای محلی کودکان و نوجوانان» ثبت شده است

داستانهای محلیکـودکــان ونــو جوانــان

هیاس دانا

یکی بود یکی نبود در اقلیمی پاد شاهی حکمرانی می کرد ، پادشاه نوکری داشت به اسم هیاس که خیلی زیرک و دانا بود . روزی پادشاه با نوکرش برای شکار به صحرا میروند. پادشاه خسته میشود،وبه نوکرش میگوید زانویت را روی زمن بگذار که خیلی خسته ام میخواهم چرتی بزنم تا خستگی از تنم دررود،هیاس زانویش را روی زمن میگذارد وپادشاه سرش را روی زانویش میگذارد و به خواب میرود بعد از نیم ساعتی ماری پیدا میشود و میخواهد پادشاه را نیش بزند،نوکرش خنجرش را از غلاف بیرون می اورد و میخواهد مار را بکشد ،ناگهان پادشاه از خواب بیدار میشود ،وقتی خنجر را در دستان نوکرش میبیند ،تصور میکند که میخواهد او را به قتل برساند ،هیاس میگوید نیامد،پادشاه میپرسد چه نیامد؟ هیاس انگار زبانش بند آمده و هیچی نمیگوید،هر چه پادشاه سعی میکند او را به حرف بیاورد،ولی لب از لب باز نمیکند.پادشاه او را رها میکند و میگوید بروو دیگر پیش من برنگرد وگرنه میگویم سرت را از تنت جدا کنند. پادشاه به قصر برمیگردد،و هیاس سر به بیابان میگذارد. خسته و کوفته خود را به آسیاب کهنه ای مرساند، آسیابان پیر و تنهایی در آن زندگی میکند. سلام میکند و میگوید اگر مرا به نوکری قبول کنی ممنون میشوم،آسیابان میگوید:چه بهتر من ایمجا تک و تنها هستم به جوان برومندی مثل شما که دستم را بگیرد نیازمندم،خوشحال هم میشوم.هیاس میگوید ولی جای مرا به کسی نگویی واگر کسی اینجا آمد من خودم را مخفی میکنم. آسیابان قبول کرد. بعد از چهل روز پادشاه دلش برای نوکرش تنگ میشود و سراغ او را گرفت ولی نتوانست او را پیدا کند،یک فکری به سرش زد ،دستور داد چهل بزغاله را به چهل خانوار بدهند و به آنها بگویند چهل روز از انها مراقبت کنند بدون اینکه بزغاله ها چاق یا لاغر شوند. یکی از بزغاله ها را به آسیابان داده بودند،آسیابان برای نوکرش بازگو کرد و گفت واقعآ کار سختی است.آخر چطور میشود،این بزغاله بعد از چهل روز نه لاغر شود نه چاق؟ هیاس گفت اگر یک گرگ به دام بیندازی من از عهده ی این کار برمیایم آسیابان یک گرگ به دام انداخت و نزد هیاس آورد. هیاس گرگ را در یک قفس زندانی کرد و جداگانه هم از بزغاله و هم از گرگ مراقبت میکرد. روزی یک بار گرگ را به بزغاله نشان میداد تا مبادا چاق شود. بعد از چهل روز بزغاله ها را نزد پادشاه برگرداندند،در میان همه فقط یکی تغییر نکرده بود و بقیه یا چاق شده بودند یا لاغر،پادشاه گفت کسی که از این بزغاله مراقبت کرده به من معرفی کنید،آسیابان را آوردند.پادشاه میدانست که کار او نبوده رو به آسیابان کرد و گفت اگر نگویی چه کسی از این بزغاله مراقبت کرده تو را به قتل میرسانم . آسیابان گفت اجازه ندارم چون قول دادم به کسی نگویم پادشاه گفت باشد چیزی نگو فقط مرا پیش او ببرآسیابان مجبور شد و پادشاه را با لشکریانش پیش هیاس ببرد. هیاس وقتی پادشاه را دید گفت آمد. پادشاه گفت چی آمد؟ هیاس دوباره گفت آمد . پادشاه گفت:در چهل روز پیش تو به من گفتی نیامد و حالا میگویی آمد ،خواهش میکنم راز در چیست؟ هیاس زبان گشود و گفت:در چهل روز پیش زمان بر وفق مراد من نبود و همه چیز بر علیه من بود تو مرا از خود راندی در واقع نیامد من بود. حالا که با پای خود سراغم را گرفتی همه چیز بر وفق مراد من است و آمدِ من است.

نتیجه : انسان از روی دانایی وبا تفکر می تواند سختی ها بر وفق مراد خود به پایان برساند

برای مشاهده پانزده داستان محلی کودکان و نوجوانان بر روی ادامه مطلب کلیک نمایید

آقای پدر