خاطرات دخترک من

دفتر خاطرات و مخاطرات نفیسه نوروزی

خاطرات دخترک من

دفتر خاطرات و مخاطرات نفیسه نوروزی

درباره بلاگ
خاطرات دخترک من

نفیسه نوروزی هستم و هفت سالمه، این بلاگ را پدرم در بیست و دوم بهمن ماه هزار و سیصد و هشتاد و نه برایم ساخت تا من خاطرات و دیگر حرف هایم را در اینجا بنویسم.

طبقه بندی موضوعی
پربیننده ترین مطالب
آخرین نظرات

۳ مطلب در اسفند ۱۳۹۰ ثبت شده است

۲۲ اسفند ۹۰ ، ۱۳:۱۳

لطیفه ... لطفاً اخم نکنید

سفر بابک: « سفر شمال، خیلی خوش گذشت. پدر و مادرم هم خیلی از من راضی بودند.»کیوان: « مگر تو چکار کردی که این قدر خوش گذشت؟ »بابک: « هیچی ... من پیش مادر بزرگ موندم! »ریاضیمعلّم: « مامان ده تا کلوچه می پزد. بعد یازده تا کلوچه ی دیگر می پزد. حالا چند تا کلوچه داریم؟ »نفیسه: « هیچی! ... چون مامان همیشه کلوچه ها را قایم می کند! »
نفیسه نوروزی
۱۹ اسفند ۹۰ ، ۱۸:۴۳

لبخند شیرین

آن روز، همین که شیرین وارد مدرسه شد چشمش به نرگس افتاد. با خنده گفت«سلام!»نرگس هم سلام کردو به شوخی پرسید:«شیرین، دندانت کو؟ آن را در خانه جاگذاشته ای؟»شیرین جواب داد: «موقع خوردن صبحانه، دندانم افتاد.»نرگس گفت: « اگر تو هم مثل من مواظب دندانهایت بودی و هر شب مسواک می زدی، دندانهایت سالم می ماندند و نمی افتادند.» شیری ناراحت شد و خجالت کشید امّا چیزی نگفت.چند روز گذشت. روزی نرگس احساس کرد دندانش لق شده است و تکان می خورد. نگران شد و به یاد دندان شریرین افتاد. از آن پس، بیش تر مراقب تود تا چیزی به دندانش نخورد ولی چند روز بعد، وقتی که شام می خورد، یک دفعه لقمه ی غذا به دندانش خورد و دندانش افتاد. با ناراحتی گفت: «آخ، دندنانم افتاد! حالا چه کار کنم؟»پدرش گفت: «چیزی نیست دخترم. این دندان، دندان شری بود که افتاد. دندان های شیری بچه ها، از هفت سالگی یکی یکی می افتد و به جای آن ها دندان های همیشگی در می آید.»نرگس پرسید: « پس تا وقتی که دندان های همیشگی من درنیامده است، باید از بچّه ها خجالت بکشم؟»مادر نرگس گفت: «چرا عزیزم؟ دندان های شیری همه ی بچّه ها می افتد. تو نباید خجالت بکشی.»نرگس گفت: «آخر، آن روز هم که دندان شیرین افتاده بود، من به او خندیدم و او خجالت کشید.»مادر گفت: «پس حالا بهتر است از او معذرت بخواهی.»نرگس تصمیم گرفت که حتماً از شیرین عذر خواهی کند.
نفیسه نوروزی
۱۸ اسفند ۹۰ ، ۱۳:۳۵

مثل یک رنگین کمان

شاپرک آمد کنار پنجرهروی شیشه مثل برگی دیده شددست بردم تا بگیرم، او پریدبرگی انگار از درختی چیده شدشاپرک باز آمد و آنجا نشستبال رنگارنگ خود را باز کردآفتاب مهربان چون مادریبال های نازکش را ناز کردپشت شیشه، آفتاب مهربانمی درخشید از میان آسماندیده می شد بال های شاپرکروی شیشه مثل یک رنگین کمانجعفر ابراهیمی«شاهد»
نفیسه نوروزی