خاطرات دخترک من

دفتر خاطرات و مخاطرات نفیسه نوروزی

خاطرات دخترک من

دفتر خاطرات و مخاطرات نفیسه نوروزی

درباره بلاگ
خاطرات دخترک من

نفیسه نوروزی هستم و هفت سالمه، این بلاگ را پدرم در بیست و دوم بهمن ماه هزار و سیصد و هشتاد و نه برایم ساخت تا من خاطرات و دیگر حرف هایم را در اینجا بنویسم.

طبقه بندی موضوعی
پربیننده ترین مطالب
آخرین نظرات

داستانهای محلیکـودکــان ونــو جوانــان

هیاس دانا

یکی بود یکی نبود در اقلیمی پاد شاهی حکمرانی می کرد ، پادشاه نوکری داشت به اسم هیاس که خیلی زیرک و دانا بود . روزی پادشاه با نوکرش برای شکار به صحرا میروند. پادشاه خسته میشود،وبه نوکرش میگوید زانویت را روی زمن بگذار که خیلی خسته ام میخواهم چرتی بزنم تا خستگی از تنم دررود،هیاس زانویش را روی زمن میگذارد وپادشاه سرش را روی زانویش میگذارد و به خواب میرود بعد از نیم ساعتی ماری پیدا میشود و میخواهد پادشاه را نیش بزند،نوکرش خنجرش را از غلاف بیرون می اورد و میخواهد مار را بکشد ،ناگهان پادشاه از خواب بیدار میشود ،وقتی خنجر را در دستان نوکرش میبیند ،تصور میکند که میخواهد او را به قتل برساند ،هیاس میگوید نیامد،پادشاه میپرسد چه نیامد؟ هیاس انگار زبانش بند آمده و هیچی نمیگوید،هر چه پادشاه سعی میکند او را به حرف بیاورد،ولی لب از لب باز نمیکند.پادشاه او را رها میکند و میگوید بروو دیگر پیش من برنگرد وگرنه میگویم سرت را از تنت جدا کنند. پادشاه به قصر برمیگردد،و هیاس سر به بیابان میگذارد. خسته و کوفته خود را به آسیاب کهنه ای مرساند، آسیابان پیر و تنهایی در آن زندگی میکند. سلام میکند و میگوید اگر مرا به نوکری قبول کنی ممنون میشوم،آسیابان میگوید:چه بهتر من ایمجا تک و تنها هستم به جوان برومندی مثل شما که دستم را بگیرد نیازمندم،خوشحال هم میشوم.هیاس میگوید ولی جای مرا به کسی نگویی واگر کسی اینجا آمد من خودم را مخفی میکنم. آسیابان قبول کرد. بعد از چهل روز پادشاه دلش برای نوکرش تنگ میشود و سراغ او را گرفت ولی نتوانست او را پیدا کند،یک فکری به سرش زد ،دستور داد چهل بزغاله را به چهل خانوار بدهند و به آنها بگویند چهل روز از انها مراقبت کنند بدون اینکه بزغاله ها چاق یا لاغر شوند. یکی از بزغاله ها را به آسیابان داده بودند،آسیابان برای نوکرش بازگو کرد و گفت واقعآ کار سختی است.آخر چطور میشود،این بزغاله بعد از چهل روز نه لاغر شود نه چاق؟ هیاس گفت اگر یک گرگ به دام بیندازی من از عهده ی این کار برمیایم آسیابان یک گرگ به دام انداخت و نزد هیاس آورد. هیاس گرگ را در یک قفس زندانی کرد و جداگانه هم از بزغاله و هم از گرگ مراقبت میکرد. روزی یک بار گرگ را به بزغاله نشان میداد تا مبادا چاق شود. بعد از چهل روز بزغاله ها را نزد پادشاه برگرداندند،در میان همه فقط یکی تغییر نکرده بود و بقیه یا چاق شده بودند یا لاغر،پادشاه گفت کسی که از این بزغاله مراقبت کرده به من معرفی کنید،آسیابان را آوردند.پادشاه میدانست که کار او نبوده رو به آسیابان کرد و گفت اگر نگویی چه کسی از این بزغاله مراقبت کرده تو را به قتل میرسانم . آسیابان گفت اجازه ندارم چون قول دادم به کسی نگویم پادشاه گفت باشد چیزی نگو فقط مرا پیش او ببرآسیابان مجبور شد و پادشاه را با لشکریانش پیش هیاس ببرد. هیاس وقتی پادشاه را دید گفت آمد. پادشاه گفت چی آمد؟ هیاس دوباره گفت آمد . پادشاه گفت:در چهل روز پیش تو به من گفتی نیامد و حالا میگویی آمد ،خواهش میکنم راز در چیست؟ هیاس زبان گشود و گفت:در چهل روز پیش زمان بر وفق مراد من نبود و همه چیز بر علیه من بود تو مرا از خود راندی در واقع نیامد من بود. حالا که با پای خود سراغم را گرفتی همه چیز بر وفق مراد من است و آمدِ من است.

نتیجه : انسان از روی دانایی وبا تفکر می تواند سختی ها بر وفق مراد خود به پایان برساند

برای مشاهده پانزده داستان محلی کودکان و نوجوانان بر روی ادامه مطلب کلیک نمایید

خرس بیچاره

یکی بود یکی نبود غیراز خدا هیچ کس نبود ، توی یک باغ بزرگی به نام ( میرگه وار ) خرسی با دو بچه اش زندگی می کرد . این خرس ها از میوه های باغ استفاده می کردند . یک روز که خرس ها در باغ قدم می زدند چشمشان به درخت گلابی افتاد . بچه ها گفتند مادر جان ما گلابی می خواهیم . مادرشان گفت : باشد من می روم بالا وگلابی ها را می چینم وپایین می اندازم فقط شما صبر کنید تا من بیام پایین و باهم گلابی ها را بخوریم .

بچه خرس ها قول دادند . مادر خرسه بالا رفت وگلابی های زیادی چید وپایین انداخت اما وقتی پایین آمد دید که بچه خرس ها همه ی گلابی ها ی زرد وخوش مزه را خوردند . عصبانی شد و باز هم حرفش را تکرار کرد وبالا رفت تا دوباره گلابی بچیند امّا بچه خرس ها به محض اینکه گلابی ها را پایین می انداخت همه را می خوردند . مادر خرسه پایین آمد و ناراحت شد وگفت : نه این طور نمی شه الان شما را از درخت آویزان می کنم تا دیگر گلابی ها را نخورید . بچه خرس ها را به درخت آویزان کرد وبالا رفت و گلابی چید وپایین انداخت بعد پایین آمد وگفت : بچه ها حالا می توانیم باهم گلابی بخوریم امّا خیلی دیرشده بود ، بچه خرس ها خفه شده بودند . بعد مادر خرسه شروع کرد به گریه کردن وگفت :

دالی نه ژیو و وه زو مرو میرگه واری سه ره و کوله یش نیان دوه له برو داری

یعنی مادرتون بمیره که رفته بالای درخت میرگه وار وسر بچه ها را گذاشته لای درخت . بعد با ناراحتی باغ را ترک کرد وبه زمین کشاورزی رفت ودرخت گردویی دید ، رفت بالای درخت وشروع کرد به گردو خوردن . تا چند روز هر روز این کار را انجام می داد . بعئ صاحب باغ فهمید که کسی داره گردو هایش را می دزده وتصمیم گرفت شب دزدکی از درخت بالا برود ودزد را بگیرد . شب که شد ناگهان خرسه پیدا شد . خرسه از درخت بالا رفت ویک گردو چید وبعد گفت : ببینم این گردو پوچه یا نه . گردو را جلو نور ماه گرفت . صاحب باغ هم فکر کرد خرسه به او تعارف می کنه وبا ترس گفت : ( مه وه رو ) یعنی نمی خورم . اما خرسه که انتظار نداشت کسی اون اطراف باشه زهره ترک شد واز درخت پایین افتاد ومرد .

نتیجه : نادانی خرس بیچاره هم خودش وهم بچه هایش را به کشتن داد


زن زیرک ودانا

روزی بود وروزگاری در یک شهر زنی بی حیا خاطر خواه یک مرد شده بود واو را دوست می داشت . یک روز حاکم شهر با وزیرش با لباس مبدّل در داخل شهر گشت می زدند . ناگهان با منظره ای روبه رو شدند . زن به مرد گفت : من عاشق تو شده ام تو باید با من باشی . مرد هم به زن گفت : اگر شوهرت را بکشی من با تو ازدواج می کنم ، زن هم قول داد که حتماً شوهرش را به قتل برساند . مرد نیز درجواب گفت : وقتی تو حاضر شدی شوهرت را فدای عشق کنی فردا نیز چنین بلایی بر سرمن می آوری ، برو دیگر نمی خوام تو را ببینم . حاکم بعد از دیدن این ماجرا به وزیرش دستور داد مخفیانه سر در خانهی این زن را علامت گذاری کنند تا فردا او را در ملاعام اعدام کنند تا عبرتی برای دیگران شود . دستور حاکم اجرا شد . زن می فهمد خانه اش علامت گذاری شده است . در چها ر جهت خانه اش ، در هر جهت چهل خانه را علامت گذاری می کند . فردا حاکم می گوید زن را آورده اید ؟ وزیر می گوید : قربان همه ی خانه ها علامت گذاری شده است ، معلوم نیست که آن زن در کدام خانه زندگی می کند . حاکم به وزیر دستور می دهد من به شکار می روم وقتی برگردم باید سر همه ی این زن ها که خانه ی آنها علامت گذاری شده روی دار ببینم . وزیر که انسان دانایی بوده پیش پدرش که پیر مردی لاغر ونحیف بود میرود وبا او مشورت می کند . پدرش بعد از شنیدن ماجرا به پسرش که وزیر بود گفت : فرزندم اینکار را به من بسپار وخودت هیچ اقدامی نکن ، وقتی پادشاه از شکار برمی گردد، هیچ زنی را برچوبه دار نمی بیند ، وزیر را احضار می کند وبا عصبانیت می گوید : چرا دستور را اجرا نکردی ؟ وزیر کفت : پدرم باید جواب سوال شما را بدهد . پادشاه می گوید پدرت ! وزیر گفت : بلی ، من پدر ی پیر وبیمار دارم او نگذاشت دستورت را اجرا کنم . پادشاه می گوید برو پدرت را بیار . وزیر پدرش را بر پشت می نهد وپیش پادشاه می آورد . شاه می پرسه چرا مانع دستور من شده ای ؟ پدر وزیر در جواب گفت : قربان یادت هست چهل سال پیش ، یک نفر ناشناس شبانه در خانه ها را می زد ومردها را به قتل می رساند ؟ پادشاه گفت آری یادم آمد . پیر مرد گفت : آیا فهمیدی قاتل مرد بود یا زن ؟ پادشاه گفت : خیر . پیر مرد گفت امّا من می دانم . در همان ایّام یک شب در خانه مرا زدند . خواستم با همان لباس راحتی که در منزل برتن داشتم در را باز کنم ولی زنم که مادرهمین وزیرت باشد نگذاشت وگفت: شاید دشمن باشد با این وضع در را باز نکن . رفت لباس هایم را آورد ، شمشیر وخنجرم را نیز آورد واسبم را زین کرد وگفت : حالا می توانی بروی ودر را باز کنی . من هم رفتم در را باز کردم ، با شخصی روبرو شدم سوار بر اسب شمشیر به دست وصورتش را پوشانده بود . با لحنی زنانه امّا قاطع به من گفت : آفرین بر تو ، من خیلی وقته دنبال چنین شخصی می گردم با من بیا . من هم رفتم بیرون شهر به قلعه ای بلند ، سنگی ومحکم رسیدیم ، هر دو پیاده شدیم، به من گفت : اینجا پیش اسب ها منتظر باش . من از دیوار قلعه بالا می روم ، اگر صدای جیغم را شنیدی اسب ها را برگردان وبه خانه ات برو . وگرنه در قلعه را بررویت باز می کنم . زن برق آسا از دیوار قلعه بالا رفت وبعد از چهل دقیقه دروازه قلعه را باز کرد ومرا با خود به داخل قلعه برد ، با جنازه چهل نفر روبرو شدم که سرشان از تنشان جدا شده بود ، زن ماجرا را این طور تعریف کرد : همه مرد های شهر را من کشتم چون هیج کدام مثل یک مرد در را باز نکردند ولباس مردانه بر تن نداشتند جز شما . این چهل جنازه هم همگی دزدانی هستند که اموال مردم را به غارت می بردند واگر مقاومت می کردند آنها رابه قتل می رساندند از جمله پدر ومادرم ، من هم انتقام آن ها را گرفتم . حالا تو تنها مردی هستی که می توانی مرا به عنوان همسر انتخاب کنی . همهی طلا وجواهرات قلعه را بار دو اسب کردیم وبه منزل آن زن برگشتیم ، سهمم را به من داد وگفت : حالا به خانه ات وپیش همسر وفرزندانت برگرد . وقتی برگشتم همسرم به استقبالم آمد وطلا ها را به داخل برد وبه من خسته نباشید گفت امّا از من نپرسید که کجا بودی وچه کردی؟

ده سال گذشت ، من از زن دومم یک پسر دیگری داشتم تا یک روز ی با این یکی پسرم که حالا وزیر توست با هم دوست می شوند وبه خانه زن اوّلم ( مادر وزیر شما ) بر می گردند ، من هم در خانه بودم . پسر زن دومی مرا با با صدا زد ، داشتم خجالت می کشیدم ، امّا زنم گفت پسرم خوش آمدی واصلاً برروی خود نیاورد . بعد روبه من کرد وگفت : من از همان اوّل همه چیز را فهمیده بودم .

حال جناب پادشاه آیا جایز است به خاطر یک زن که خطائی از او سرزده است این همه زن را به مرگ محکوم کنی ؟ یعنی در میان این همه زن ، زنان خوبی هم پیدا نمی شوند ؟

آری پادشاه فوراً نظرش عوض شد واز گفته ی خود پشیمان شد .

نتیجه : توانایی وزیرکی زنان دانا


روبـاه مکـار

یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچ کس نبود ، در اطراف روستایی دور افتاده روباهی مکار زندگی می کرد . روزی روباه خود را به نزدیکی روستا رساند که تعدادی مرغ وخروس ، بزغاله وبره ، اردک وبوقلمون مشغول چیدن دانه وچرا بودند .

ناگهان بره روباه را دید که آرام آرام راه می رفت انگار که روباهه آن ها را ندیده است ، به روباهه گفت : عمو روباه کجا می روی ؟ روباه نیز با لحنی آرام وبا مهربانی گفت : (( اگر خداوند مرا یاری کند سفر حج در پیش دارم ومی خوام خانه ی خدا را زیارت کنم . بره گفت مرا با خود نمی بری ؟ روباه گفت : چرا که نه . بفرما با هم بریم من راه را خوب بلدم . بره دنبال روباه افتاد . بعد روباه به بقیه گفت شما نمی خواهید خانه ی خدا را زیات کنید ؟ انها نیز یکی یکی پشت سر روباه به راه افتادند . رفتند ورفتند تا به یک خرگوش رسیدند . خرگوش خطاب به روباه گفت : عمو روباه کجا با این عجله؟ روباه گفت ؟ می بینی که ، اگر خداوند ما را یاری کنه سفر حج در پیش داریم . خرگوش نیز پشت سر آن ها به راه افتاد . همین طور که راه می رفتند حیوانات وپرندگان دیگری به آنها اضافه شدند وکاروان عمو روباهه تکمیل شد .

در بیابانی دور دست نزدیک غروب بود که به کلبه ای رسیدند . عمو روباه گفت : دوستان عزیز همگی خسته ایم ، امشب را اینجا استراحت می کنیم . آن ها نیز قبول کردند . عمو روباه گفت : همه داخل کلبه شوید . همه حیوانات داخل شدند وجایی برای روباهه نماند . روباه گفت : اشکالی نداره شما را حت بخوابید من جلو در نگهبانی می دهم تا حیوانات درنده ای مانند گرگ بدجنس به شما آسیبی نرساند . همه یک صدا گفتند چقدر خوبی عمو روباه .

به این ترتیب طوری وانمود کرد که خیلی مهربانه و اعتماد همه را جلب کرد . حیوانات به علت خستگی زیاد به خواب عمیقی فرو رفتند ، روباه نیز وقتی فهمید که همه در خوابند ، دزدکی وبدون سروصدا گلوی مرغ را گرفت وبیرون کشید وکمی آن طرف کلبه ، مرغ بیچاره را خورد وپرهایش را زیر خاک کرد تا صبح که شد بقیه حیوانات نفهمیدند ، فردا نیز به راه افتادند وتا غروب به کلبه ای دیگر در کنار مزرعه ای رسیدند دوباره شب را در کلبه خوابیدند وروباه مکار در نگهبانی بود تا همه خوابیدند . این با رنوبت خروس رسید با یک جست گلوی خروس را گرفت وآن را بیرون کشید وکمی دورتر از کلبه « خروس بیچاره را هم خورد . به این ترتیب هرشب یکی از حیوانات را دزدکی می خورد . بله قصه ی ما به پایان رسید روباهه به خانه ی خدا نرسید .

نتیجه : حیله گری روباه مکار برای شکار جانوران


زرد آلو بیا گلو

در سرزمینی پادشاهی زندگی می کرد که سه دختر داشت . روزی 3خربزه برای پادشاه فرستادند که یکی کال ، یکی نیمه رسیده ویکی از خربزه ها تمام رسیده بود . پادشاه گفت : حتماً دخترانم بزرگ شده اند ودم وقتند آن ها را صدا کنید تا با آن ها حرف بزنم . دختر ها حاضر شدند . پادشاه از دختر بزرگش پرسید : صاحب خانه زن است یا مرد . دختر جواب داد زن است . پادشاه سوالش را تکرار کرد ، دختردوباره همان جواب را داد ، پادشاه گفت : تو دختر من نیستی . او را از خانه بیرون انداخت وگفت : دیگر نبینمت . اما دو دختر دیگرش در جواب سوال پادشاه گفتند : صاحب خانه مرد است . پادشاه هردو را به عقد دو تن از وزرای خودش در آورد.

امّا دختر بزرگش سر به بیابان زد ، رفت ورفت تا به روستایی رسید در ابتدای ده پیر زنی زندگی می کرد که یک پسر به اسم احمد داشت که خیلی تنبل بود . در حیاط خانه پیر زن یک درخت زرد آلو بود که به بار نشسته بود ، دختر در را زد . پیر زن گفت کی هستی ، بفرمائید ، دختر وارد شد وسلام کرد . پیر زن گفت : بفرما بنشین دخترم ، دختر مودبانه نشست وبعد از کمی استراحت به پیر زن گفت : مرا به نوکری قبول کن . پیر زن که از جما وکمال دختر متحیر مانده بود گفت : عزیزم من کوچکتر از آنم که تو نوکر من باشی ، من نوکریت را می کنم . بعد از یکی دو روز پیر زن گفت : من می روم رخت شویی مردم را می کنم تا یک لقمه نان گیرمان بیاید واز گرسنگی نمیریم . تو مواظب خانه وپسرم باش . احمد خیلی تنبل است حتی خودم غذا بهش می دهم.

دختر گفت حتماً پیرزن خدا حافظی کرد ورفت ، احمد زیر درخت زردآلو لَم داده بود وهی می گفت : زرد آلو بیا گلو ، دختر عصبانی شد ویک چوب گرفت وپسر را حسابی کتک زد وگفت : پاشو خودت زر آلو جمع کن وبخور ، احمد از ترس بلند شد وشروع به چیدن زرد آلو کرد . چند تا از آنها را خورد وبا کمک دختر هسته بقیه را بیرون آوردند وجلو نور آفتاب قرار دادند تا خشک شوند ، روز بعد پیر زن هنوز برنگشته بود دختره گفت : پاشو برو بالای درخت وبقیه زرد آلو ها را پایین بینداز وگرنه کتک می خوری . احمد را با زور بالای درخت فرستاد وبقیه را چید ، بعد پایین آمد وبا کمک دختر همه ی زرد آلو ها را چیده وهسته ی آن ها را بیرون آوردند وجلوی آفتاب گذاشتند تا خشک شود . در این دو روز احمد تنبل را به کارکردن عادت داد . روز سوم مادرش برگشت دید که خانه تمیز شده واحمد از جای خود بلند شده ودر گوشه ای از حیاط زرد آلو می خورد . پیر زن خیلی تعجب کرد وهمه چیز را فهمید واز دختر تشکر کرد . بعد از یک هفته کاروانی از جلو در خانه پیر زن رد شد رئیس کاروان وقتی احمد رادید گفت : اگر با ما بیایی وبا دولچه از چاهی که در سر راهمان هست آب بیرون بکشی دو عانه بهت پول می دهیم . پیر زن نمی خواست پسرش برود ولی دختر اصرار کرد که باید برود وکار یاد بگیرد او دیگر مرد شده است .

پیر زن موافقت کرد ولی قبل از رفتن احمد ، دختر احمد را کنار کشید وبه او گفت : داخل چاه یک دیو است . ازت سوالاتی می پرسد مبادا او را عصبانی کنی ، همه را به رغم میل او جواب بده . اگر خلاف این عمل کنی تو را می کشد ، این راز بین من وتو بماند وپیش کسی آن را فاش نکنی . احمد قبول کرد . بعد ازمادر ودختر خدا حافظی کردوبا کاروان به راه افتاد . رفتند ورفتند تا به سر چاه رسیدند ، رئیس کاروان احمد را داخل چاه فرستاد ، دیو احمد را گرفت وگفت : اگر به سوالاتم جواب ندهی تو را خواهم کشت . احمد گفت : باشه . دیو گفت : دستت را داخل موهای سرم کن ببین شپش های من قشنگند یا شپش های مادرت ، احمد گفت : مال شما خیلی قشنگند ، بعد مارهایی را در آغوش ش انداخت وگفت طناب های من قشنگند یا طناب های مادرت . احمد گفت : طناب های شما قشنگند . سپس لاک پشت هایی را به او نشان داد که تخم می گذاشتند گفت مرغ های من قشنگند یا مرغ های مادرت احمد گفت : البته که مرغ های شما خیلی قشنگ ترند . بعد دیو به احمد گفت : هرکسی ان جا آمده سالم بر نگشته ولی تو را آزاد می کنم بعد 3 عدد مروارید داخل پیراهن احمد مخفی می کند وبه او می گوید : این سه مروارید را به کسی می دهی که تو را نصیحت کرده است . بعد احمد را داخل دولچه می گذارد . احمد طناب را تکان می دهد کاروانیان او را بالا می کشند . وقتی احمد را می بینند تعجب می کنند ومی گویند عجیب است دیو تو را نخورده است ؟ احمد گفت : من دیوی ندیدم . دو عانه بهش می دهند واحمد بر می گردد . وقتی به خانه می رسد دختر را صدا می کند وماجرا را برایش تعریف می کند ومرواریدها را به دختر می دهد .

روزی دختر به شهر می رود ویکی از مرواریدها را با قیمتی عالی می فروشد وبا پول فراوانی بر می گردد . به پیر زن می گوید لازم نیست دیگر کار کنی به زودی یک قصر مجلل می سازیم وزندگی خوبی خواهیم داشت . در مدت کمی قصری مانند قصر پدرش می سازند ودو اسب زیبا می خرند وبه احمد آموزش سوار کاری می دهد . خلاصه یک زندگی شاهانه که قبلاً تجربه اش را داشت فراهم می کند وبا احمد ازدواج می کند . زندگی هم چنان در جریان است تا اینکه روزی پادشاه که به شکار آمده بود ، می خواهد شب را در آن روستا بماند . بعد دستور می دهد مکانی پیدا کنند که شب آنجا استراحت کند ، به او می گویند فقط یک خانه شایسته ی شماست آن هم خانه ی یک پیر زن است . پادشاه را به آن جا می برند ، قصری را می بیند که شبیه قصر اوست ، باورش نمیشه که این قصر متعلق به یک پیر زن باشد . در این هنگام جوانی برازنده وزیبا وخوش تیپ در رابه روی او باز می کند ومی گوید بفرمایید جناب پادشاه منزل خوتان است . پادشاه روبه جوان می گوید ای کاش یا پسرم بودی یا دامادم . احمد می گوید : قوربان مرا خجالت زده کردی ، بعد داخل می شود . پیر زن به آن ها خیر مقدم می گوید ، پادشاه هر جارا نگاه می کند درست شبیه خانه خود را می بیند . مبل ها ، پرده ها ، اتاق پذیرایی ، همه وهمه شبیه خانه ی خود . تعجب می کند ، به پیر زن می گوید از تو بر نمی آید چنین قصرشاهانه ای داشته باشی ، پیر زن در جواب می گوید ، همه ی این ها یی که می بینی به یمن برکت عروس گلم است . در این هنگام شام حاضر می شود ، دختره غذایی را که پدر ش همیشه دوست می داشت پخته بود وروی میز غذا خوری می چیند وخود به آشپز خانه بر می گردد . احمد پادشاه وهمراهان را به اتاق غذا خوری دعوت می کند ، همه به آن جا می روند بجز دختر پادشاه ، باز تعجب می کند انگار در خانه خودشان است . میز غذا خوری ، ظرف ها ، سفره وهمه تر از همه غذای مورد علاقه اش . بعد از صرف شام پادشاه می پرسد این غذا را کی پخته است ؟ پیر زن جواب می دهد عروس گلم . پادشاه می گوید می شود او را ببینم ، پیر زن می گوید بروم ازش اجازه بگیرم . پیر زن به آشپزخانه می آید وبه عروسش می گوید پادشاه می خواهد تورا ببیند . دختر می گوید باشه تو برو من هم می آیم . بعد از چند دقیقه دختر وارد مجلس می شود ، پادشاه او را می شناسد . همین که می خواهد بگوید دخترم ، دختر پیشی می گیرد ومی گوید حالا پدر شما جواب مرا بدهید زن صاحب خانه است یا مرد . پادشاه می گوید دختر عزیزم حق با شماست من نفهمیدم . خواهش می کنم مرا ببخش دختر گفت :(( خداوندما را ببخشد پدر تو هنوز پدر منی وهنوز هم عزیزی ما که باشیم که نبخشیم )) . پدر ودختر همدیگر را در آغوش می گیرند بعد پادشاه داستان را برای پیرزن واحمد تعریف می کند . این بهترین شب پادشاه ، احمد ، پیرزن وعروسش بود . شبی سرشار از شادمانی .آری بعدها احمد به صدارت می رسد وهمسرش نیز مشاور اعظم پادشاه .

قصه ی ما به پایان رسید تنبل به آرزوی خود نرسید .

نتیجه : زیرکی وتوانایی دختر پادشاه در مدیریت خانه و خانواده


دو دوست

روزی بود وروزگاری بود دوتا خرگوش با هم دوست بودند یکی از آنها قهوه ای ودیگری سفید رنگ بود . آنها خیلی همدیگر را دوست داشتند با هم مهربان بودند ، همیشه با هم بودند واز یکدیگر دور نمی شدند . در نزدیکی قله یک کوه برای خودشان یک لانه قشنگ درست کرده بودند همیشه کارهایشان را با هم انجام می دادند . در تمیز کردن خانه با همدیگر همکاری می کردند . اواخر فصل پاییز بود وهوا کم کمک سرد شده بود برگ های درختان بر زمین افتاد ولباس برتن نداشتند .

در این روزهای سرد پاییزی هرروز خرگوش های مهربان وقشنگ از لانه بیرون می آمدند وازمیان درختان به قسمت های پایین تر کوه می رفتند برای خودشان می چرخیدند وبازی می کردند واز لابه لای بوته ها وگیاهان برگ های خوش مزه پیدا می کردند ومی خوردند در یکی از این روزها که هوا خیلی سرد شده بود وآن ها از لانه خود دور شده بودند برف شروع به باریدن کرد ودر مدت کمی زمین را سفید پوش کرد . خرگوش ها کم کم به طرف لانه شان راه افتادند وقتی به محل رسیدند برف زیادی آن جا باریده بود ودرختچه ها وگیاهان ولانه خرگوش ها زیر برف مانده بود . آن ها هر کاری کردند نتوانستند لانه خود را پیدا کنند . خرگوش سفید که کوچک تر بود وکمی هم می ترسید به خرگوش قهوه ای گفت : خوب ، الان چه کار کنیم من خیلی سردم شده است ، لانه ما هم معلوم نیست کجاست ، من می ترسم خرگوش قهوه ای گفت : نگران نباش دوست عزیزم ، نترس الان کاری می کنیم . با نشستند ، فکر کردند ونقشه کشیدند . خرگوش سفید گفت : بیا با هم برف ها را کنار بزنیم تا به خاک برسیم ودرون خاک لانه جدیدی بسازیم ، خرگوش قهوه ای گفت : این جا برف زیادی باریده است وغذایی هم پیدا نمی شود ، هوا خیلی سرد است در پایین کوه هنوز برف نباریده است وغذا هم پیدا می شود ف بیا برویم وآن جا برای خود یک خانه جدید بسازیم . رفتند ورفتند تا به پایین کوه رسیدند به دنبال جای مناسب می گشتند تا در آن جا لانه بسازند . ناگهان به دو خرگوش خال خالی رسیدند به آن ها سلام کردند . آن ها گفتند : دنبال چه می گردید . خرگوش سفید وقهوه ای در جواب گفتند : لانه ی ما بالای کوه بود آن جا برف زیادی باریده است ولانه مات در زیر برف ناپدید شده است وما هم نتوانستیم آن را پیدا کنیم حالا هم دنبال سر پناهی هستیم . آن دو خرگوش دیگر گفتند : الان هوا خیلی تاریک می شود ودم غروب است بیایید برویم خونه ی ما ، شب را آن جا می مانیم تا فردا صبح خدا کریم است .خرگوش قهوه ای وسفید خیلی خوش حال شدند وتازه فهمیدند که با دو دوست مهربان دیگر آشنا شدند . شب به آن ها خیلی خوش گذشت وفردا صبح زود هر چهار خرگوش بعد از خوردن صبحانه در کنار خانه ی خرگوش های خال خالی ، یک خانه ی جدید ساختند . حالا دیگر چهار دوست بودند وبا هم سال ها در آن جا زندگی کردند .

نتیجه : کمک وهمکاری حیوانات به همدیگر


ادریس نبی ( ع )

پیامبری بود به نام ادریس . نام اصلی او ( اخنوع ) بود اما چون او همیشه در حال مطالعه بود به او ادریس لقب دادند یعنی کسی که همیشه در حال خواندن ودرس دادن است. در زمان ادریس هنوز مدت زیادی از زندگی بشر نگذشته بود ، خط ونوشتن ولباس وخانه وجود نداشت. ادریس برای اولین بار به آدم ها یاد داد که چگونه نخ بریسند وپارچه ببافند. چه طور کلمه بنویسند وحساب کنند وخانه بسازند. چیزهایی که ادریس یاد داد باعث شد که زندگی مردم راحت تر شود وبه همین دلیل همه او را دوست داشته واز او راهنمایی می گرفتند. تا این که اتفاقی اقتاد ودر زمان ادریس پادشاهی زندگی می کرد ، او یک روز هوس کرد تا با سربازهایش به تفریح برود به باغی رسید ودستور داد تا صاحب باغ را پیش او ببرند . صاحب باغ مردی با ایمان وپیرو ادریس بود ، پیش او رفت. شاه به او گفت : باغ زیبایی داری ! او گفت : همه ی این زیبایی ها از خداست. شاه گفت: این باغ را به من بفروش. صاحب باغ گفت: نمی توانم ، چون با این باغ زندگیم را می گذرانم. شاه با ناراحتی از آن جا رفت. وقتی به کاخش رسید به وزیرش گفت: دیدی چه اتفاقی افتاد؟ همسر شاه آن جا بود گفت: شاهی که نتواند باغی را بگیرد بدرد نمی خورد. شاه گفت: او پیرو ادریس است ومردم او را دوست دارند . همسرش گفت: باید او را به بها نه ای می کشتی . شاه گفت: چگونه؟ همسرش گفت: عده ای را جمع کن تا گواهی بدهند که این مرد علیه شاه حرفی زده وبه این بهانه او را بکش . شاه هم این کاررا کرد، مرد را کشت وباغش را صاحب شد . ازاین اتفاق ادریس پیامبر ومردوم خیلی ناراحت شدند. خداوند به ادریس وحی کردکه: ای پیامبر ما ! نزد شاه برو وبه او بگومنتظر مجازات ما باشد. ادریس هم نزد شاه رفت وگفت: از خدا نترسیدی که آن مرد را کشتی؟ شاه گفت: از هیچ کس نمی ترسم ، ادریس را از کاخ بیرون کرد. همسرش گفت: چرا اورا گردن نزدی ؟ تو چه طور پادشاهی هستی ؟ باید ادریس را می کشتی! پادشاه مامورانش را به دنبال ادریس فرستاد.

خبر به پیامبر رسید، ادریس ویارانش در غاری پنهان شدند. از قضا همان شب یکی از سرداران شاه به اتاق خواب شاه رفت ، شاه وهمسرش را کشت. این اتفاق باعث شد که ایمان مردم به ادریس بیشتر شودچون فهمیدند که خدای ادریس به کمک او آمد وشاه ظالم را از بین برد.

نتیجه : کسی که ظلم وزور می کند باعث نابودی خودش خواهد شد


مورچه ی شکمو

روزی بود روزگاری ، یک مورچه برای جمع کردن دانه های گندم از راهی عبور می کردکه ناگهان چشمش به یک کندوی عسل افتاد. از بوی عسل دهانش آب افتاد ولی کندوبه بالای سنگ بزرگی قرار داشت. مورچه هرچه سعی کرد که از دیوار سنگی بالا رود وبه کندوبرسد، نشد که نشد . دست وپایش لیز می خورد ومی افتاد . هوس عسل او را به صدا درآورد وفریاد زد(( ای مردم من عسل می خواهم اگر یک جوان مرد پیدا شود ومرا به کندوی عسل برساند یک دانه گندم به او پاداش می دهم. )) یک مورچه بالدار در هوا پرواز می کرد. صدای مورچه راشنید وبه او گفت: ((مبادا بروی ... کندو خیلی خطر دارد! )) مورچه گفت: نگران نباش من می دانم چه کار باید کرد . مورچه بالدار گفت: اگر به کندو بروی ممکن است زنبورها نیشت بزنند. عسل چسبناک است، دست وپایت گیر می کند. مورچه گفت: اگر دست وپا گیر می کرد هیچ کس عسل نمی خورد. مورچه ی بالدار گفت: خودانی ، اما بیا از من بشنو واز این هوس دست بردار. من بالدارم سالی دارم وتجربه دارم، به کندو رفتن برایت گران تمام می شودوممکن است خودت را به دردسر بیندازی. مورچه گفت: اگر می توانی مزدت را بگیر ومرا برسان، اگر هم نمی توانی زیاد جوش نزن. من بزرگ تر لازم ندارم واز کسی که نصیحت می کند خوشم نمی آید. مورچه بالدار گفت: ممکن است کسی پیدا شود وتورا برساند ولی من صلاح نمی دانم ودر کاری که عاقبتش خوب نیست کمک نمی کنم. مورچه گفت : پس بیهوده خودت را خسته نکن ، من امروز به هر قیمتی که شده به کندو خواهم رفت. مورچه بالدار رفت. مورچه دوباره داد زد یک جوان مرد می خواهم که مرا به کندو برساند ویک گندم پاداش بگیرد. مگس سر رسید وگفت: بییچاره عسل می خواهی ؟ حق داری ، من تورا به آرزویت می رسانم. مورچه گفت: آفرین، خدا عمرت دهد. به تو می گویند خیر خواه. مگس مورچه را از زمین بلند کردواو را به بالای سنگ نزدیک کندو رساند ورفت. مورچه خیلی خوش حال شد وگفت: به به چه سعادتی ف چه کندویی، چه بویی، چه عسلی،چه مزه ای ، خوش بختی از این بالاتر نمی شود. مورچه ها چقدر بدبختندکه گندم جمع می کنند وبه کندوی عسل نمی آیند. مورچه از رطراف خود عسل را چشید وجلوتر رفت تا اینکه دید ای دل غافل میان حوضچه عسل رسیده ودست وپایش به عسل چسبیده ودیگر نمی تواند از جایش حرکت کند.

هرچه تلاش کرد نتیجه ای نداشت ، آن وقت فریاد زد: عجب گیری افتادم ، بدبختی از این بدتر نمی شود، ای مردم مرا نجات دهید. اگر یک جوان مرد مرا نجات دهد 2عدد گندم به او پاداش می دهم . مورچه بالدار که درراه بازگشت به خانه بود، ناگهان صدای مورچه را شنیدوبا عجله خودش را به کندو ی بالای سنگ رساند ودید که مورچه میان کندوی عسل گرفتار شده است. دلش به حال او سوخت واورا نجات دادوگفت: (( نمی خواهم تورا سرزنش کنم ، اما هوس های زیادی مایه ی گرفتاری است . این بار شانس داشتی که من سررسیدم . بعد از این مواظب باش پیش از گرفتاری نصیحت دیگران را گوش کن واز مگس کمک نگیر.)) مگس همدرد مورچه نیست ونمی تواند دوست خیرخواه تو باشد.

نتیجه : طمع کاری مورچه باعث گرفتاری او می شود، کاری که از عهده انسان بر نمی آید نباید انجام دهد .


کلاغه خبر چین

روزی بودروزگاری در جنگلی بزرگ وزیبا حیوانات مهربان ومختلفی زندگی می کردند ، یکی از این حیوانات کلاغه پر سروصدا وشلوغی بود که یک عادت زشت هم داشت ، آن عادت زشت این بود که هروقت کوچک ترین اتفاقی در جنگل می افتاد واو متوجه می شد سریع پر می کشید به جنگل وشروع به قار قار می کرد. همه ی حیوانات را خبر می کرد ف هیچ کدام از حیوانات جنگل دل خوشی از کلاغ نداشتند . آن ها دیگر از دست او خسته شده بودندف تا این که یک روز کلاغ خبر چین وقتی کنار رودخانه نشسته بود وداشت آب می خورد صدایی شنید بعد نگاهی به اطرافش انداخت وناگهان مار بزرگی را دید که سرش را از آب بیرون آورده است کلاغ از دیدن مار خیلی ترسیده بود ، ازشدت وحشت تمام پرهای روی سرش ریخت وپا به فرار گذاشت ، کلاغ خبر چین همین طور حرکت کرد ، بلاخره به لانه اش رسید وقتی داخل آیینه نگاهی به خودش انداخت تازه فهمید که پرهای سرش ریخته است ، خیلی ناراحت شدوشروع به گریه کرد. طوطی دانا که همسایه کلاغ بود صدای گریه اش را شنید، به لانه ی او رفت تا دلیل گریه اش را بفهمد ،کلاغ با دیدن طوطی دانا سریع یک پارچه به دور سرش پیچید. طوطی دانا با دیدن کلاغ روی سرش را با پارچه پوشانده بود وشروع به خندیدن کرد . کلاغ با شنیدن خنده طوطی سریع پارچه را از روی سرش برداشت طوطی با دیدن سر بدون پر کلاغ باز هم خندید وگفت: کلاغ پرهای سرت کجا رفته است؟ پس این همه گریه به خاطر کله ی کچلت بود. کلاغ ما جرای ترسش را برای طوطی بازگو کرد وطوطی هم با شنیدن حرف های کلاغ شروع به خندیدن کرد . کلاغ گفت: تواز ناراحتی من اینقدر خوش حالی ؟ طوطی جواب داد آخر همه ی حیوانات جنگل می دانند که مار آبی هیچ خطری ندارد وهیچ کس هم از مار آبی نمی ترسد امّا توآن قدر ترسیده ای که پرهای سرت هم ریخته اند . اگر حیوانات جنگل بفهمند که چه اتفاقی افتاده است کلی می خندند. کلاغ با شنیدن این جمله ها به التماس افتاد ، گریه می کردومی گفت: طوطی جان خواهش می کنم این کار را نکن ، اگر حیوانات جنگل بفهمند که چه اتفاقی برایم افتاده ، آبرویم می رود . طوطی گفت: کلاغ جان یادت هست وقتی اتفاقی برای حیوانات جنگل می افتاد سریع پر می کشیدی وبه همه جار می زدی وآبروی آن ها را می بردی ! حالا ببین اگر چنین بلایی به سر خوت بیاید چه حالی پیدا می کنی ، کلاغ کمی فکر کرد وگفت: حالا دیگر فهمیده ام که چه قدر اشتباه می کردم وچه قدر حیوانات جنگل را آزار می دادم ، خواهش می کنم آبروی مرا پیش حیوانات جنگل نبر . من هم قول می دهم که دیگر کارهای گذشته را تکرار نکنم. اصلاً تصمیم می گیرم که هروقت پرهایم درآمد بروم واز تمام حیوانات جنگل عذر خواهی کنم . طوطی دانا با دیدن حال وروز کلاغ وپشیمانی از رفتار گذشته اش به او قول داد که دارویی برایش درست کند تا هرچه زودتر پرهای سرش در بیایند .

نتیجه : هر کس در حق دیگران خطایی مرتکب شود خودش هم گرفتار می شود.


شکار چی

یک مرد شکارچی، چندروزپشت سرهم، به شکارمی رفت ونتوانست چیزی شکارکند.یک روزصبح زودازخواب بیدارشدوسواراسب شدوبه طرف کوهستان رفت تایک گوزن شکارکند.هر چه کوهستان را گشت نتوانست گوزن پیدا کند ناچار شد که به طرف صحرا برود. وقتی که به صحرا رفت،آهو هایی را دید که به سرعت میدوند و فرار میکنند خیلی زود با اسبش به طرف آنها تاخت،تا اینکه بعد از چند ساعت دویدن به آنها رسید توی دلش با خودش فکر میکرد که اگر امشب بچه آهو را بفروشد، پول خوبی گیرش میاید.همانطور که به سمت شهر میرفت، ناگهان دید که مادر آهو به دنبالش میاید و با ناله بچه اش را میخواهد. شکارچی دلش به حال هردو سوخت و بچه آهو را رها کرد تا به پیش مادرش برگردد.سپس شکارچی با دست خالی به خانه برگشت ودر خواب ،پیامبر(ص) را دید که به او مژده میدهد به خاطر این کار خوبی که کردی واز فروختن بچه آهو دست کشیدی خدا از تمام گناهان تو گذشت هم در این دنیا خوشبخت خواهی شد وهم در آن دنیا،بهشت نصیب تو میشود.

نتیجه : میازار موری که دانه کش است که جان دارد وجان شیرین خوش است


ملکه ی گلها

روزی بود روزگاری دختری مهربان در کنار باغ زیبا و پر از گل زندگی میکرد ،که به ملکه ی گلها شهرت یافته بود چند سالی بود که اوهر صبح به گلها سر میزد آنها را نوازش میکرد وسپس به آبیاری آنها مشغول میشد.مدتی بعد،به بیماری سختی مبتلا شد ونتوانست به باغ برود دلش برای گلها تنگ شده بود و هر روز از درد دوری گلها گریه میکرد گلها هم دلشان برای ملکه ی گلها تنگ شده بود دیگر کسی نبود آنها را نوازش کند یا برایشان آواز بخواند.روزی از همان روزها ، کبوتر سفیدی کنار پنجره ی اتاق دخترک نشست،وقتی چشمش به او افتاد فهمید دختر مهربانی که کبوترها از او حرف میزدند همین ملکه است پس به سرعت به باغ رفت و به گلها خبر داد که ملکه سخت بیمار شده است گلها از شنیدن این خبر بسیار غمگین شده بودند به دنبال چاره ای میگشتند.یکی از آنها گفت :کاش میتوانستیم به دیدن او برویم ولی میدانم که این امکان ندارد. یک شب که ملکه در خواب بود ناگهان با شنیدن صدای گربه ای از خواب بیدار شد دستش را به دیوار گرفت وآرام و آهسته به سمت باغ رفت وقتی داخل باغ شد فهمید که صدای گریه از ان غنچه های کوچک باغ بود انها نتوانسته بودند پیش ملکه بروند چون اگر از ساقه جدا میشدند نمیتوانستند بشکفند،در ضمن با رفتن گلها انها احساس تنهایی میکردند ملکه مدتی آنها را نوازش کرد و گریه ی آنها را آرام کردو سپس به آنها قول داد که هر چه زودتر گل ها را به باغ برگرداند . صبح فردا گل ها را به دست گرفت وخیلی آهسته وآرام قدم برداشت وبه طرف باغ رفت، وقتی که وارد باغ شد نسیم خنک صبح گاهی صورتش را نوازش داد وحال بهتر پیدا کرد وسپس شروع کرد به کاشتن گل ها در خاک ، با این کار حالش کم کم بهتر می شد تا این که بعد از چند روز توانست راه برود وحتی برای گل ها آواز بخواند . گل ها وغنچه ها از این که باز هم کنار هم از دیدار ملکه ومهربانی های او لذت می بردند خوش حال بودند وهمگی به هم قول دادند که سال های سال هم چون گذشته مهربان ودوست باقی بمانند ودر هیچ وقتی همدیگر را فراموش نکنند وتنها نگذارند .

نتیجه : باهم بودن بهتر از تنهایی است


گربه ی دُم طلا

روزی بود روزگاری بود، در یک دهکده کوچک پیرزنی با گربه وبزش زندگی می کرد. روزی پیرزن بز را دوشید وشیرش را به خانه آوردوبه گربه گفت: من یک لحظه می روم خانه ی همسایه ] مواظب شیر باش تا برگردم وشیر را به ماست تبدیل کنم. تا پیرزنه برگشت، گربه همه ی شیر را خورده بود. پیر زن خیلی عصبانی شد وگربه را گرفت وبا شیشه دُمش را قطع کرد. گربه هم گریه کرد وگفت: دُمم را پس بده ، قول می دهم دیگر شیرت را نخورم. امّا پیرزن گفت: تا شیر را برام پس نیاری دُمت را پس نمی دهم. گربه هم به ناچار پیش بز رفت وگفت: خانم بزی میشه بهم شیر بدی. خان بزه هم گفت: اول برام علف بیار تا بهت شیر بدم. گربه هم رفت ورفت تا به علف رسید. به علف گفت: اجازه می دهی کمی علف بچینم، علف گفت: اول آب بیار ف آخه من تشنه ام باید آب بخورم تا رشد کنم. گربه رفت ورفت تا به یک چشمه رسید ، امّا آب چشمه خیلی کم بود.چشمه گفت: اگه می خوای آب ببری باید یک دختر بیاری تا بالای من برقصه ومن پر آب شوم . گربه پیش یک دختر رفت وگفت: میای بالای چشمه برقصی؟ امّا دختر گفت منکه کفش ندارم ، اگر می خوای برقصم باید برام کفش بیاری. گربه پیش کفاشی رفت وازش کفش خواست. امّا کفاش گفت: کن گرسنه ام باید برام تخم مرغ بیاری وبخورم تا برات کفش بسازم. گربه ی بیچاره پیش خانم مرغه رفت وگفت: خانم مرغه برام یک تخم می زاری ، امّا مرغه گفت: برو برام دانه بیار تا برات تخم بزارم. گربه پیش کشاورز رفت واز او دانه خواست. امّا کشاورز گفت: بیا کمکم کن تا این جا را شخم بزنم ، بعد بهت دانه می دهم. گربه به کشاورز کمک کرد ، سپس کشاورز به گربه دانه داد . گربه خندان وخوش حال دانه ها را برای خانم مرغه برد. مرغه هم بهش تخم داد. تخم را به کفاش داد وکفاش هم براش یک جفت کفش درست کرد. گربه کفش ها را برای دختره برد ، دختر روی چشمه رقصید وچشمه پر آب شد.بعد گربه آب رو روی چمن پاشید وعلف ها را رشد کردند وگربه علف ها را چید وبه بز داد. بز که علف ها را خورد یک سطل شیربه گربه داد. گربه هم سطل شیر را به پیر زن داد وپیرزن که دُم او را با پولک ودانه ومهره های طلایی زیبا وآراسته کرده بود ، به گربه داد. از این به بعد گربه ی قصه ی ما لقب دُم طلا گرفت.

نتیجه : به نصیحیت بزرگ ترها گوش دهیم تا سختی های زیادی را متحمل نشویم


جوان نگون بخت

روزی روزگاری ، پیرزنی در یک شهر با تنها پسرش در یک خانه کوچک زندگی می کرد ، پسرش خیلی بد اخلاق وعصبانی بود وهرروز به غذاها ودست پخت مادرش گیر می داد وحتّی بعضی وقت ها مادر پیرش را کتک می زد تا این که روزی از روزها کاسه ی صبر مادر لبریز شد وپیش قاضی شهر رفت ، تا از دست پسرش شکایت کند ، وقتی به نزد قاضی رسید ماجرا را برایش تعریف کرد . قاضی دستور داد تا دو مامور همراه پیر زن به منزل آن ها بروند وپسرش را دستگیر کنند واو را برای محاکمه به دادگاه بیاورند . پیر زن با دو مامور راهی خانه شدند ، درراه مهر مادریش جوشید ودر دل خود گفت: اگر پسرم را به دادگاه بیاورند او را اذیت می کنند وکتکش می زنند ویا او را به زندان می اندازند . هم چنان که قدم می زدند ، این فکرها او را آزار می داد . ناگهان درراه چشمش به جوانی افتاد وگفت: این پسرم است . مامورین بلافاصله وبی درنگ جوان بیچاره را دستگیر کردند وهرچه جوان گفت مرا کجا می برید ف جواب ندادند تا این که وارد دادگاه شدند وجوان وپیر زن را نزد قاضی بردند. جوان می خواست دلیل آوردنش را به دادگاه بپرسد ، امّا قاضی او را ساکت کرد وبه جوان گفت: چرا مادرت را اذیت می کنی ؟ جوان گفت: کدام مادر؟ کدام اذیت؟ هم چنین گفت: به خدا قسم این پیر زن مادر من نیست. من سالهاست که مادرم فوت کرده است. این پیر زن اشتباه می کند . قاضی می گوید، ببریدش آن قدر کتکش بزنید تا اعتراف کند وهیچ وقت مادر پیرش را اذیت نکند. مامورین هم آن قدر جوان بیچاره را می زنند تا ناچاراً می گوید : جناب قاضی راست است ، این مادر من است، من اشتباه کردم . قول می دهم دیگر او را اذیت نکنم . هرچه مادر بفرماید انجام دهم. قاضی به جوان دستور می دهد که مادرش را بر پشت نهدوتا منزل او را زمین نگذارد. جوان نگون بخت پیر زن را بر پشت نهاده واز دادگاه خارج می شود . در بازار یکی از برادرانش او را می بیند ، به او نزدیک می شود ومی پرسد چه کار می کنی ، این پیرزن کیست؟ جوان در پاسخ می گوید : مادرم است. برادرش می گوید : دیوانه شده ای ، مادر ما سالهاست که فوت کرده است. جوان در جواب برادرش می گوید، چرند نگو اگر زرنگی برو در دادگاه بگو که این پیر زن مادرم نیست .

نتیجه : احترام به پدر ومادر


دو همسایه

روزی بود روزگاری ، در یک باغچه دو درخت زندگی می کردند. یکی در خت آلبالو ودیگری گیلاس ، سالها باهم مهربان نبودند . قدر همدیگر را نمی دانستند ، بهار که می رسید شاخه هایشان پر ازشکوفه های قشنگ می شد ، امّا به جای این که با رسیدن بهار باهم مهربان تر وبا صفاتر شوند، بر سر شکوفه هایشان واین که کدام یک زیبا تر است ، بحث می کردند وحرفشان می شد ودر فصل تابستان نیز بحث آن ها بر سر این بود که میوه های کدام یک بهتر وخوش مزه تر است . در خت آلبالو می گفت : آلبالو های من نقلی وکوچک وقشنگ هستند امّا گیلاس های تو سیاه وبزرگ وزشتند. در خت گیلاس هم می گفت : گیلاس های من شیرین وخوش مزه هستند امّا آلبالو های تو ترش وبد مزه هستند . سال ها گذشت تا این که دو درخت پیر وکهنسال شدند امّا عجیب این بود که آن ها هنوز با هم مهربان نبودند تا این که در یکی از روز های پاییزی طوفان شدیدی می وزید . ناگهان یکی از شاخه های درخت گیلاس شکست ، بعد هم شروع کرد به ناله وفریاد ، درخت آلبالو که تا آن روز هیچ وقت دلش به حال درخت گیلاس نسوخته بود واصلاًٌ به او اهمیت نداده بود یک دفعه دلش نرم شد وبه درد آمد وگفت: همسایه عزیز ، نگران نباش اگر در برابر باد قدرت ایستادگی نداری ، می توانی به من تکیه کنی . من کنار تو هستم وتا می توانم به توکمک می کنم . آخر من وتو که به جز همدیگر کسی را نداریم . درخت گیلاس از محبت ومهربانی در خت آلبالو کمی آرامش پیدا کرد وگفت: البالو جان ، از لطف ومهربانی تو متشکرم. می بینی دوست عزیز ، دوستی ومهربانی خیلی زیباست. حیف شد که ما این چند سال گذشته را صرف کینه وبداخلاقی به خودمان کردیم وقدر همدیگر را ندانستیم. بعد هر دو تصمیم گرفتند که خود خواهی را کنار بگذارند وزیبایی های دیگران را هم ببینند. فصل بهار که از راه رسید درخت گیلاس روبه آلبالو کرد وگفت: به به چه شگوفه های قشنگی ! چه قدر خوش بو وخوش رنگ ! خیلی زیبایی . درخت آلبالو جواب داد: دوست نازنینم، این زیبایی وجود تو است که مرا زیبا می بیند. به خودت نگاهی بینداز ، چه قدر زیبا ودلنشین شده ای ، بعد از آن هر چه حرف بین آن ها رد وبدل شد از مهربانی وهمدلی ودوستی بود.راستی که دوستی ومحبت چه قدر زیباست .

نتیجه : قهر وبدی کردن به همسایه کار بدی است وبا نیکی رفتار کردن خوب است


دانه ی انار

روزی بود وروزگاری، زن وشوهری در روستایی زندگی می کردند که بچه دارنمی شدند وبه همین خاطرزن قصه ی ما همیشه غصه میخورد.روزی شوهرش مقداری انارخرید وبه خانه آورد وبا هم نشستندتا انار بخورند.زن یک دانه ی انارکه خیلی قرمزوقشنگ بوداز انار کند وبه شوهرش گفت: ای کاش یک دختر به زیبایی این انار داشتم وخداوند آرزویش را برآورد کرد وفرزندی به آنان داد فرزند آن ها دختری زیبا وباهوش امّا به اندازه ی یک دانه انار بود وبه همین دلیل مادر او اسمش را دانه ی انار گذاشت . بعد از چند سال دانه ی انار بزرگ شد ، روزی دخترهای همسایه پیش دانه ی انار آمدند وگفتند ما امروز به بیرون از ده می رویم تا آلبالو جمع کنیم اگر دوست داری توهم بیا . دانه ی انا هم گفت: من خیلی دوست دارم بیام امّا صبر کنید تا از مادرم اجازه بگیرم ولی مادرش موافقت نکرد وگفت: شاید اتفاقی برایت بیفتد، امّا دانه ی انار پافشاری کرد وشروع کرد به گریه کردن ، مادرش هم دلش به حالش سوخت وگفت: برو ولی مواظب خودت باش . دانه ی انار هم ظرفی برداشت وبا دختر ها بیرون از روستا وبه باغ آلبالو که روی تپه ای بود رسیدند . درآن لحظه دختر ها خواستند با دانه ی انار شوخی کنند ، پس ظرف هایشان را در پشتشان مخفی کردند وگفتند: دانه ی انار، ماظرف هایمان را از تپه قل کردیم پایین، تو هم این کار را بکن ، دانه ی انا رکه دید دستشان خالی است باور کرد وظرفش را قل داد پایین تپه، در همین لحظه همه ی دختر ها به او خندیدند وظرف هایشان را به او نشان دادند. دانه ی انار هم خیلی ناراحت شد وشروع کرد به گریه کردن. دخترها گفتند: گریه نکن تا ما آلبالو می چینیم ، تو هم برو ظرفت را برگردان . دانه ی انار چنین کرد. امّا وقتی به پایین رسید دید ظرفش مستقیم قل خورده وبه در خانه ی یک دیو خورده ودر همین لحظه دیو بزرگی بیرون آمد وگفت چه کسی جرات کرده در بزندومرا از خواب بیدار کند؟ دانه ی انارهم که از کسی نمی ترسید جلو آمد وگفت: ظرف من از آن بالا تل وتل خوران پایین آمده وبه در شما زده، اگر اجازه دهید آن را برمی دارم وزحمت را کم می کنم. امّا دیو تا دانه ی انار را که خیلی زیبا بود دید گفت: نه نمی گذارم تو بروی ، باید همسر پسر من شوی وگرنه می خورمت. دانه ی انار خیلی ناراحت شد امّا فکری به سرش زد وفوری گفت: باشد امّا من عروسکی دارم اگر شما او را ببوسید ، من با پسر شما ازدواج می کنم. دیو قبول کرد ودانه ی انار فوری رفت وعروسکی ساخت ، امّا به جای چشمش دوتا سوزن قرار داد وبرگشت. دیوها تا عروسک را بوسیدند سوزن به چشمشان فرو رفت وکورشدند ودانه ی اناراز فرصت استفاده کرد و فرار کرد. امّا او گم شده بود . در سر راهش به کلبه ای رسید ودر زد. صاحب خانه، پیرزنی مهربان بود ودانه ی انار کل داستان را برایش تعریف کرد. پیر زن گفت: من که نمی توانم تو را به خانه ات برگردانم، امّا تو داخل این کنده ی چوبی شو ومن تورا قل می دهم، شاید به خانه ات رسیدی. دانه ی انار سوار شد وپیرزن کنده را قل دادوقل داد تا کنده در جنگلی ایستاد. در آن اطراف مرد هیزم شکنی به همراه پسرش برای جمع کردن هیزم به جنگل آمده بودند وبا دیدن کنده آن را برداشتند وبه خانه بردند. زن هیزم شکن در حیاط خانه چوب ها را آتش می زد ونان می پخت که ناگهان صدایی ضعیف شنید گوش هایش را تیز کرد، صدا از داخل کنده می آمد ومی گفت: ننه برای من هم خمیر بزار تا نون بپزم. امّا زن فکر کرد خیالاتی شده وبه نان پختن ادامه داد، امّا دوباره این صدا را شنید وترسید وداد زد وهمسر وپسرش دوان دوان آمدند. تا ببینند چه خبر شده . زن گفت: این کنده با من صحبت می کند پسرش هم تبر را برداشت وکنده را شکست که ناگهان دختری زیبا با موهای طلایی بیرون آمد وداستان را برای آن ها تعریف کرد. زن هم گفت: حتماً قسمت همین بوده که تو به خانه ی ما بیایی .از دانه ی اناربرای پسرش خواستگاری کرد، دانه ی انار هم قبول کرد وتا آخر عمر به خوبی وخوشی در کنار پسر هیزم شکن زندگی کرد.

نتیجه : آن جا خوش است که دل خوش است ، ثروت وسرمایه باعث خوش بختی زیاد نخواهد شد


احمد فقیر

روزی روزگاری در روستایی مردی فقیری به نام احمد با خانواده اش زنمدگی می کرد. این مرد آن قدر بی چیز وبینوا بود که مردم او را احمد فقیر صدا می کردند . روزی احمد فقیر تصمیم گرفت در زمین کوچکی که داشت مقداری جو بکارد تا شکم زن وبچه اش را سیر کند. هرروز به جو ها سر می زد وزحمت زیادی برای زمینش می کشید تا اینکه آخر فصل بهار به زنش گفت: الان می روم ودر زمین جو می آورم وتو با آن ها برای بچه ها نان بپز. وسایلش را برداشت وراهی شد وقتی به زمینش رسید ، دید که در زمینش اژدهایی بزرگ ووحشت ناکی نشسته است . وقتی بیش تر دقت کرد دید که شاخ های اژدها به دو سنگ بزرگ گیر کرده است. احمد فقیر خیلی ترسیده بود . امّا در همین هنگام اژدها او را صدا کرد وگفت:اهای احمد فقیر! من تو را می شناسم ،اگر بیایی ومرا آزاد کنی ، من کاری می کنم که تو ثروتمند شوی . احمد فقیر هم کم کم ترسش شکست وگفت: چگونه تو را آزاد کنم . اژدها گفت: قبل از هرچیز برو در خانه ات، اره وتبر وچاقو بیاور. احمد فقیر تا خانه اش دوید . زنش گفت : چرا زود برگشتی ؟ پس جوها کو. احمد گفت: الان عجله دارم، بعداً همه چیز را برایت تعریف می کنم . بعد به سرعت اره وتبر وچاقو را گرفت وبه مزرعه اش بازگشت. وقتی به اژدها رسید . اژدها گفت : احمد فقیر من خیلی گرسنه هستم، چند روزی است غذا نخورده ام. آمده بودم شکار که به این سنگ ها گیر کردم. الان هم تو باید بروی واز پشت سر من شاخ هایم را ببری. آخر اگر جلو چشمم باشی ، بعد از اینکه شاخ هایم را بریدی تو را می خورم. بعد از این که شاخ هایم را بریدی ، آن ها را در زیر طویله ات دفن کن وبعد از چند روز به آن ها نگاه کن . می بینی که شاخ ها به جواهرات تبدیل شده است . احمد هم از پشت سر اژدها شاخ هایش را برید . اژدها همین که آزاد شد ، پرواز کرد وکمی آن طرف تر یک گله ی بزرگ از گوسفند را به همراه چوپانش بلعید ودور شد. احمد فقیر هم شاخ ها را برداشت وبه خانه برد ودر زیر طویله خاک کرد. همه ی داستان را برای زنش تعریف کرد. بعد از چند روز به آن ها نگاه کرد ودید که شاخ ها از جواهرات زیادی ، از طلا ویاقوت والماس ومروارید آویزان شده است. احمد فقیر هم خیلی خوش حال شد وهمه ی جواهرات را به شهر برد وفروخت. با پولش لباس وغذا ووسایل زیادی برای خانواده اش خرید وبه خانه بازگشت. احمد فقیر دیگر فقیر نبود وثروتمند شده بودتا اینکه یک روز پادشاه از جلو خانه ی احمد عبور کرد. خانه ی زیبا ومجلل او را دید . صاحب خانه را صدا کرد وبه او گفت: تو خانه ی زیبایی داری . دستور می دهم که خانه ات را باقصرم عوض کنی . امّا احمد موافقت نکرد. ولی پادشاه به سربازانش دستور داد آن ها را از خانه بیرون کنند. بعد از این پادشاه به همراه خانواده اش به خانه ی احمد آمدند. احمد بیچاره با ناراحتی به قصر پادشاه رفت تا این که یک روز اژدها به قصر احمد آمد ووقتی او را دید با ناراحتی نشسته، گفت: چه کسی جرات کرده این کاررا با تو انجام دهد. احمد همه چیز را برایش تعریف کرد. اژدها گفت : نگران نباش . فقط به من بگو آیا پادشاه دختر دارد؟ احمد گفت: آری . اژدها به کنار خانه ی احمد فقیر رفت . وقتی که شب شد ، اژدها از لوله ی بخاری پایین رفت وگردن دختر شاه را گرفت. دختر شاه هم از خواب پرید وشروع کرد به جیغ وداد کشیدن. شاه وملکه هم بیدار شدند وفوری چراغی روشت کردند وبا منظره وحشت ناکی روبه رو شدند . شاه گفت : هرچه بخواهی به تو می دهم . فقط دخترم را آزاد کن . اژدها گفت: تا این خانه را ترک نکنی ، دخترت را نخواهی دید. پادشاه به ناچار خانه ی احمد را ترک کرد. اژدها دختر شاه را آزاد کرد. احمد وخانواده اش به خانه ی خودشان برگشتند . از اژدها تشکّر کردند. احمد به اژدها گفت : به خاطر کاری که برای من کردی ، ازمن چه می خواهی ؟ اژدها گفت: باید مرا کول کنی وپیاده مرا تا پشت آن کوه ها که خانه ی من است ببری . احمد با این که اژدها خیلی بزرگ وسنگین بود ، او را کول کرد . در حالی که نصف اژدها در پشتش ونصفش بر زمین بود. اژدها را کشان کشان تا پشت کوه ها برد. واو را زمین گذاشت . اژدها هم به احمد گفت: به خانه ات بازگرد، اگر یک بار دیگرتو را ببینم ، تو را خواهم خورد. احمد از ترس به سرعت آن جا را ترک کرد وبه خانه برگشت .

نتیجه : با زور وتهدید نمی توان جای کسی را تصرف کرد


درس : ادبیات کودکان ونوجوانان

ترم دوم سال تحصیلی 92-91

گردآوری وتنظیم :

محمد علی محمدیان